به قلم دامنه : به نام خدا. برداشتهایم از فیلم انگل». محصول ۲۰۱۹ ڪرهجنوبی. برنده جایزه نخل ڪَن»، برنده ۴ جایزه اُسڪار و چند جایزهی دیگر. وقتی ازین همه امتیاز فیلم سردرآوردم، رفتم سراغش ببینم ڪه انگل» مگه چه میخواهد بگوید. نشستم دیدم. فیلم ۲ساعتو۲دقیقه است اما بیننده را میخڪوب میڪند تا ثانیهای را از دست ندهد. به سراغ یڪ مسألهی جهانی میرود؛ زندگی سرمایهداران و بیچارگان، داراها و ندارها، ڪه دنیای سرمایهداری به این نڪبت و شڪاف بیرحمانهی طبقاتی دامن زده است. در واقع از نظر من، تمام حرف فیلم این است ڪه نظامهای سرمایهداری در اثر ثروت و رفاه و بیعاری، میان پولدارها و فقرا فاصله، تضاد، شڪاف، تنفّر و در نهایت حس تقابل خونین انداخته است.
بونگ جون- هو، کارگردان فیلم انگل
یڪ خانوادهی بااستعداد چهارنفره (پدر،مادر، پسر،دختر) ڪه ڪارهایی با درآمد بسیار ناچیز دارند، مانند ساخت جعبه پیتزا، توزیع ڪیڪ تایوانی و. در یڪ زیرزمین ساختمانی قدیمی زندگی میڪنند، در اثر فلاڪت و فقر، خودبهخود وادار میشوند با شگردها و حیلههای حرفهایی وارد زندگی و خانهی مجلّل یڪ سرمایهدارِ ثروتمند مرفّه به نام آقای پارڪ» شوند. اینطوری:
پسر برای تدریس خصوصی زبان انگلیسی به داهیه» دخترِ آقای پارڪ» به زندگیشان راه مییابد و دختر دلباختهی وی میشود و اسرار زندگیشان را فاش میڪند. پسر با یڪ حیلهی تازه به داهیه» میگوید دخترعموی وی هنردرمانی وارد است و میتواند به برادر خردسال شما ڪمڪ ڪند تا از این بحران روحی خلاص شود. در حقیقت، دخترعمو همان خواهر پسره است ڪه از این طریق وارد خانهی پارڪ» میشود. حالا این دختر با شگردِ بدنام ڪردن رانندهی پارڪ» به اعتیاد ڪوڪائین، دسیسهچینی میڪند تا پدرش را رانندهی پارڪ» ڪند، اما نمیگوید پدرش است، میگوید عمویش است ڪه به شیگاگو رفته است. پدر هم با این شگرد، وارد خانهی پارڪ» میشود. و حالا پدر با دسیسهای دیگر باعث میشود زن خدمتڪار خانه، از آنجا اخراج شود و به جایش همسرش به عنوان مستخدم وارد زندگیشان شود. و شد، بیآنڪه ڪسی بفهمد. با چهار شگرد، این خانوادهی چهارنفرهی فقیر، بیآنڪه نسبت خود را لُو دهند، در خانهی پارڪ» مشغول میشوند: معلم زبان، مربی هنردرمانی، راننده، خدمتڪار. از اینجا فیلم -ڪه بخش عمدهی آن در قالب ڪمدی تلخ پیش میرود_ شڪاف طبقاتی دونوع زندگی رفاه و راحت و مَلول و فلاڪتبار را به بیننده مینمایاند، ڪه مقصر اصلی آن نظام سرمایهداری بیرحم است و بیعدالتی محض.
من خودم در هنگام دیدن فیلم، بر این فلسفهی زیستی نقب پرسشگرانه زدم ڪه اساساً چگونه میشود یڪ تز اقتصادی را با امپراطوری رسانه، به عنوان تفڪری برتر، جهانی، قابل پیروی و حتی پایان تاریخ خواند، در صورتیڪه همین تز عامل اصلی فلاڪت و شڪاف میان دارا و ندار در درون ڪشورهای سرمایهداریست؟ تا آن حد ڪه بونگ جون هو» در درون همان ڪره جنوبی پیدا میشود ڪه با این فهم تیز، به نقد عمیق و نفی چنین نظام ظالمانهای میرسد. پارڪِ» سرمایهدار از طبقهی فرادست، برای آموزش دختر و پسر خردسالش، نیازمند دو معلم زبان و هنردرمانی شدهاست ڪه هر دو از طبقهی فرودست ڪره جنوبیاند. نشاندان واقعیتی به اسم دوگانهی فقر آموزشی و فقر اقتصادی. بگذرم.
فیلم بهخوبی و رسا میرساند ڪه در ڪره جنوبی هر خانهی مرفّهای، یڪ زیرزمین بتونی عمیق تودرتو دارد ڪه از ترس موشڪهای ڪره شمالی به عنوان پناهگاه در روز مبادا عمل میڪند. اما چون چنین حملهای فقط در حد تصوّر مانده است، این زیرزمینها -ڪه مانند سیاهچالههای تنگ و پیچدرپیچ و مَخوف در اعماق چندمتری بَرجها و خانههای باشڪوه و شیڪ پولدارهای ڪره جنوبی تعبیه شده است- به محلی برای زندگی مخفی بیچارگان و مستمندان تبدیل شده است؛ بیآنڪه صاحبان ثروتمند آن خانهها ازین قضیه خبردار باشند، اما فیلم انگل» به روی بیننده پردهی این راز را برمیدارد و زندگی شڪنندهی دنیای سرمایهداری و بیچارگی را برملا میڪند. وقتی فیلم اتاقی شیڪ پر از انواع غذاهای بستهبندی شدهی مدرن را نشان میدهد، بیننده حیرت میڪند اما بلافاصله میفهمد اینهمه، برای سه سگ داخل خانه است ڪه از بچهها برایشان عزیزترند و در ناز و وفوری و نعمت. و من خرسندم ڪه انگل را از شاتل» دیدم. چندجا دیالوگها اوج داشت ازجمله این جاها:
پس، آڪسفورد هم بخش جعل سند و مدرڪ دارد!
رفتار نمایشی داشتن به شڪل نابغهها رفتارڪردن است!
قلب انسان دروغ نمیگوید؛ نبض او این را میگوید!
میدونی چه نقشهای شڪست نمیخورَد؟ آن وقت ڪه هیچ نقشهای نداشته باشی. انسان نباید برای دیگران نقشه بڪشد!
وقتی زندگی زیر نظر ڪارآگاه میگذرد، ڪه جُرمی ڪنی!
پول هرچه اَخم و تَخم را از بین میبره!
حسابی ڪُفری شده! (شبیه همان جملهی رایج ایرانیان، وقتی داغ میڪنند میگویند مرا ڪُفری» نڪن)
به قلم دامنه : پست ۷۴۹۱. بههرحال توانستم بروم به تماشای پیلوت» بنشینم، نه از پردهی عریض، نه از قاب نقرهای، چیزی مابینِ این و آن. از گنبد راهی تهران شدند. بینِ راه از جایگاه، بنزین به باک میزنند؛ اما جواد عزّتی» میبیند آمپر ماشین بالا نمیآد و از همینجا مُطفِّفان (=کمفروشان) افشا میشوند. وَیْلٌ لِلْمُطَفِّفِینَ. واى بر کمفروشان. (آیهی اول سورهی مُطَفِّفِین) به جای بنزین هوا به مردم میفروشند. کاسبی با فریب.
من اهل فیلمدیدن هستم؛ فیلمهایی نه سرگرمکننده و بیحیا، که دارای بار اندیشه، واقعیتهای دنیا و پدیدارسازی تفکر و ساختن. مدتیست فیلمها صحنهی سیگار آتیشکردن را با جذبههای فریبنده و رؤیایی، به بیننده نمایش میدهد که از نظر من، هم نامناسب است و هم شاید ناشی از تبلیغ تجاری شرکتهای سیگارسازی. چون یا اسم سیگار را نام میبرند و یا نوع آن را نشان میدهند. این گرایش و نمایش، مانند صحبتکردن راننده در حین رانندگی، در فیلمهای دنیا و نیز ایران ما فراگیر شده.
فیلم پیلوت. بازنشر دامنه
فیلم بهخوبی اثرات تلفشدن کودک چهارسالهی زن و شوهری طلاقگرفته از گنبد و بَسطام را روایت میکند که در بیمارستانی در تهران رخ داد. پدرِ بچه، حمید آذرنگ» حتی پول یک ساندویچ را ندارد! چه رسد به ترخیص جسد فرزندش سُهیل را؛ چون او لِنتکوب است و درآمدش کفاف ندارد. تازه، در پلانهای پایانی فیلم میفهمی او نقشه داشته جسد را بدُزدد و برای دفن به بسطام ببرد. اما زنش فهیمه» که دوست دارد فرزندش در شهرش گنبد دفن شود، مجبور میشود مهریهاش را ببخشد. و میبخشد. چون مادر» است و یک زن»، که عاطفه و مهر نماد آن است.
سعید آقاخانی، حسنعمو»ی فیلم، وقتی پوستر روده و دل انسان بر روی دیوار بیمارستان را میبیند، دست روی آن میگذارد و از پرستار گذری میپرسد این چیه؟ وقتی پاسخ میشنود دل و روده. فوری میگوید: چقدر پیچیده است انسان!
وقتی جواد عزّتی» از پاسبان بیمارستان تهران میپرسد این خیابان به میدان آزادی راه دارد؟ گویی جواب میشنود نه. ولی فوری میگوید: اما آزادی به همه جا راه دارد!
در فضای بیمارستان همه را در پریشانی میبینی. رفتار متقابل مردم با پرستاران -که از نظر من در خط مقدّم قرار دارند- و در مقابل رفتار پرستاران با همراهان، توأمان تنشی و تشنّجیست. در همین محیط، وقتی کسی با فوتشدن بیمارش مواجه میشود، دیگر هیچکس روی راهرو راه نمیرود، بگو که روی اعصاب راه میرود و پرخاش میکند. در این فیلم این حالات بهخوبی نمایانده شد. همه، همدیگر را به ۱۱۰ تهدید میکنند! یکی میگوید: قدِّ سهم خودت حرف بزن. آن دیگری با قهرطوری میگوید» همه را میکُشم! آن دیگری میگوید: همه چیز به خیر ختم بشه. یکی هم میآد میگه: او هیزم به آتش میریزه. خلاصه تیکهتیکه نکردند همدیگر را، اما نفرین چرا.
وقتی پاسبان به جواد عزّتی» میگوید جلوی چشم باش، که فرار نکنه، سعید آقاخانی میگوید: این دین نداره مرتیکه! در واقع این کلام رایج، راویِ بینشیست که مردم نسبت به بیدینها دارند. در حقیقت فلسفهی ایجابی این کلام سلبی، این است که کسی دین دارد، نباید تقلب کند و فریب دهد و فرار کند و نیرنگ بورزد.
پدر و مادر سُهیل بر سر تحویلگرفتن جسدش، آنقدر تعلّل میکنند و نزاع و معرکه میگیرند که پزشک به حکم قانون دفن اموات، حکم میدهد بچه را در بهشت زهرا دفن کنند. حال آنکه نزاع زن و شوهر این بوده، که هر کدام مدعیاند بچه مال من است و باید در شهر من خاک شود. مرد، بسطامیست و زن، گنبدی. اما مرد میفهمد قانون حضانت فرزند را به مادر سپرده. زیرا به قول حسنعمو» همان سعید آقاخانی، این مرد که دامادش است، از بس کشیده! شیرازهاش بههم ریخته. ناسی!
در حیاط بیمارستان به پاسبان سیگار تعارف میکند و میگوید میکشی؟ میگوید نه، همین الان خاموش کردم! یعنی طعنه به دود به دود. به قول محلی: تَش به تَش. روزی سه بسته!
نعش کودک به بهشتزهرا برده میشود. تازه این آغاز گرفتاریهای پیچیدهتر و بُغرنجتر (=پیچدرپیچ، دشواری شدید) است. اینهمه خویشاوند هستند اما هیچکدام کارت بانکیاش چندان نمیارزد که پا پیش بگذارد برای قبر و دفن. مدیر جایگاه بهشت زهرا، قیمت میدهد: ۳۱ میلیون در فلان قطعه. ۱۱ میلیون در آنجا. سهطبقه هم داریم یک میلیون و دویست. همه از هم چندمتر دور میشوند چون ندارند که کارت بکشند؛ حاضرند به روی هم کارد بکشند. مادر کودک قهرمانانه جلو میافتد و فریاد میکشد سهتا مرد گُنده، یک میلیون تومن پول ندارید؟ من النگوهایم را میفروشم، برای پسرم قبر میخرم. خرید. سه طبقهای. قبر سهطبقهای ارزان است، بر خلاف خانهی سه سه طبقه که سر به فلک میزند. بچه در دوردستترین قطعه به دست مادرش به خاک سپرده میشود، همراه با عروسکش؛ قبری شبیه پیلوت در ساختمانهای مرطوب و نَمور شمال. سه نفر درین گونه قبرها دفن میشوند، که زن و شوهر اینجا به خود میآیند و به هم قول میدهند دو قبر دیگر جای دفن آنان باشد، تا سهیل تنها نباشد، و یا دو غریبه با او دفن نشوند. بگذرم. فقط ناگفته نگذارم که ابراهیم ابراهیمیان، پیلوت (محصول ۱۳۹۸) را خیلخوب ساخت و کارگردانی کرد. بر خودم نتاختم چرا به پای این فیلم رفتم نشستم.
به قلم دامنه. به نام خدا. سلام. ۱. لواسان؛ آن فیلم: سالی از سالهای اشتغالم در تهران، یڪ شب به لواسان بُرده شدهبودیم. برنامه گوناگون بود. یڪی اما این بود، دانشمندی آوردند برای ما نجوم گفت. ڪهڪشانها را یڪییڪی برای ما برمیشمرد؛ ڪهڪشانِ زن بر زنجیر»، ڪهڪشانِ سیگار»، ڪهڪشانِ چرخ گاری»، ڪهڪشانِ گیسو»، ڪهڪشانِ گرداب»، ڪهڪشانِ سیهچشم» و. و نیز ڪهڪشانِ راه شیری» ڪه زمین از اوست و با او.
او فیلم آن را بر پردهی عریض نشانمان میداد و لحظهبهلحظه بر روی فیلم، آنلاین (=به قول فرهنگستان ادب: درخط) شرح و نڪته میافزود و بر حیرت و عجب ما میفزود. من آن شب -ڪه یڪ دهه از آن میگذرد- با همهی وجودم دستڪم به سه درڪ رسیده بودم:
یڪم: زمین با اینهمه گستردگی، فقط در حد یڪ نقطه و دانهی خَردَل است در برابر عظمت جهان رازآلودِ آفرینش.
دوم: وقتی فیلم و حرف دانشمند را میدیده و میشنیدم، روی صندلیام بارها از سرِ آشنایی با نڪتههای دانشمند، وُولخوران به ژرفای ڪوچڪبودن، ذرّهی ناچیز پی میبردم، ڪه قرآن آن را در وعده و وعید به بشریت آموخت.
سوم: همانجا، درجا بر ڪارِ ڪسانی در جهان و گیتی تأسّف فرستادم ڪه برای بهچنگآوردنِ پول و قدرت و ریاست، چه نیرنگهایی ڪه به ڪار نمیبرَند.
من دو جا نجوم خواندم، یڪ جا ناتمام. یڪ جا هم تمام. اولی سال ۱۳۶۴، وقتی در مدرسهای در حوزهی علمیهی قم به عنوان مبتدی، ڪتاب دو جلدی نجوم را از یڪ استاد درس میگرفتم. دومی همین شبی ڪه در لواسان پای دانشمند و فیلم او نشستم. هر دو، گشایش بود بر روی من، و نور بارید بر تاریڪی و جهلم.
۲. آفریقا آن فیل: همڪاری بلندپایهای داشتم، باسواد و تئوریپرداز. همیشه با شست و سبّابه بر دو پهلوی دماغش میگذاشت و مقداری با آن ور میرفت و عطسهی پیدرپی میڪرد. از بس چنین میڪرد حجم جلویی بینیاش، گویا ڪاسته شده بود چونان پره.
یڪ روز پرسیدم آقای. چرا چنین میڪنی. شرحی مفصّل داد. آری؛ او چند سالی ڪه در آفریقا بود فیلها با پهنپیڪری، او را نڪُشتند، آما یڪ پشه با آن جثّه، امان از او ربود. بهطوریڪه تا دمِ مرگ رفت و همچنان سالهاست ڪه همواره گویی سرماخورده است و زُڪام.
نڪته: خدای آفریدگار بارها پیام به پیامآوران خود داد تا به بشریت خبر دهند ڪه زمین، جایی برای زیستن است، محل گذر است، زیباست، جلوهی پروردگار است، اما هوشیار باشید زمین زله هم دارد، طوفان و صیحه و سیل هم نیز. در زمین اگر آداب و ادب همزیستی مسالمتآمیز نداشته باشید، و ستیزِ با هم و تخریب بومزیست را جای دوستی و خوبی بگذارید؛ و حتی رحم بر حیوان و جُنبندگان نداشته باشید، همه چیز را چون شڪارچی، دام ببینید، فرصتِ ۱۲۰ سال عمرتان را به تهدید تبدیل خواهیڪرد. بر قدرتمندانِ زر و زور و تزویر هم انذار فرستاد ڪه دست از فرعونیت بردارید، از نمرود درس عبرت بگیرید، زیرا اگر عدل و صلح را ڪنار گذارید، خود زله و شرّی برای همدیگر میگردید و زمین را ناامن میڪنید.
زمین، مدتی مدید است ڪه به دستِ بشر طماع و جهول» با انواع سلاحهای ڪشتارجمعی و شیمیایی و میڪروبی با خطر دستوپنجه نرم میڪند. نمونه آنڪه، رزمندگان ایران در جنگ تحمیلی بارها و بارها توسط اسلحههای مدرنِ ڪشورهای سرمایهداری -ڪه به عنوان هدیه در اختیار صدامحسین قرار میگرفت- آزمایش میشدند. سردشت ایران و حلبچهی عراق یڪ نمونه از جنایت بشری است ڪه دست زراندوزان غرب در آن آشڪار است. رزمندگان ما در طول هشت سال دفاع مقدس، هر یڪ به نحوی شیمیایی شدند و گازهای مخاطرهآمیز استنشاق ڪردهاند و هنوز امروزه با آن بلیّه، همچنان گریبانگیرند. بگذرم.
به قلم دامنه. به نام خدا. دادگاه ذهنِ مردم. سرنوشت یڪ مبارز ی و بیستوسهنفر نوجوان ڪه به اسارت درآمدند. آزادی را ڪسی درڪ میڪند ڪه اسیر شده باشد و در مقابل، به قول مرحوم دڪتر علی شریعتی استبداد را ڪسی لمس میڪند ڪه حرف برای گفتن داشته باشد.
این ۲۳نفر چون در سنین پایین بودند و پیش از آزادسازی خرمشهر اسیر شدند، میتوانست ابزار فرافڪنی و دروغپردازی در دست صدام باشد -ڪه به قول حزب بعثیها سیّدُ الرّئیس» خوانده میشد- و چنین هم شد.
فیلم، در لیست سفید من بود ڪه باید میدیدم. و دیدم. باید خود دید تا بهتر فهمید. صحنه، زیاد دارد ڪه بتواند هم بر روحت جراحت گذارَد و هم روانت را آرام و عزّتمند (=فراپایه) ڪند. مثل این صحنه:
وقتی ۲۳نفر خواستند در زندان استخبارات وزارت دفاع عراق، وضو بسازند و به نماز بایستند، آب نداشتد، تیمّم ڪردند. اما وقتی ڪف دست بر زمین زدند دیدند تمام شپش است. به فڪر خاڪِ وطن میافتند. از باقیماندهی خاڪ و گرد و غبار مانده بر لباسهای بسیجیشان یڪ دستمال خاڪ جمع میڪنند و همان خاڪ، میشود جایی پاڪ برای تیمّم بدل از وضویشان؛ همین صحنه است ڪه به اوجت میبرَد. و چه زیباست واژهی تیمّم ڪه در حتی معنای لُغوی هم زیباست یعنی قصد و ارادهڪردن.
آری درست حدس زدید، حرفِ همان ۲۳ نفر است ڪه نزد صدام برده شدند تا بهرهبرداری تبلیغاتی بڪنند و بهزور از زبان آنان بڪِشند ڪه بهدروغ بگویند سران جمهوری اسلامی ما را به زور از ڪوچه و خیابان و خانه به جبهه آوردند ڪه صدام اسمشان را گذاشته بود: اَطفال (=خردسالان).
اما هزارانبار درود ڪه حتی یڪ ڪلمه زیر بارِ زیرِزبانڪِشی! بروند؛ آنهم به دروغ. همگی واژههایی در برابر پرسشهای شڪجهگران حزب بعث و سپس نزد خبرنگاران بینالمللی بهڪار بردند، ڪه شنیدن آن مو بر بدن آدم سیخ میسازد. به قول آن شعر شاعر حماسیسُرا نصرالله مردانی: آفرین».
خاطرهی خودم:
من در سال ۵۸ در ۱۶ سالگی داوطلبانه و حتی از سرِ عشق و شور به عضویت بسیج ملی ارتش ۲۰ میلیونی درآمدم و هنوز نیز ڪارت شناساییاش را _ڪه سال ۵۹ صادر شد- به یادگار نگه داشتهام. (در عڪس زیر)
کارت بسیج ملی من. سال 1359.
یادم هست هنوز، برای اعزامم به جبهه، پدرم پای رضایتنامه را انگشتمُهر نمیزد؛ میگفت درسات را بخوان! دست به شگرد -ڪه شگفتی و شڪوفایم بود_ زدم. از دارابڪلا بلند شدم رفتم دانشڪدهی دڪتر علی شریعتی ساری در لبِ دریا. شیخ وحدت -اخوی ارشدم- آنجا تدریس میڪرد و در پلاژ آنجا سڪونت داشت. شب، از ایشان مهر و امضا گرفتم و صبح ورقه را آوردم سپاه و دادم و گفتم این هم مهر و امضای پدرم! و بلاخره رفتم جبهه و تفنگ بهضرورت بر دوش گرفتم و برای دین، انقلاب، میهن، خاڪ وطن و نوامیسم دفاع ڪردم. نه یڪ بار، بلڪه مانند همهی همسن و سالهایم، چند بار.
بگذرم. و بگویم بهزور ڪسی را نبردند؛ به اشتیاق رفتند ڪه بسیاریشان با تن خونین و پارهپاره به آغوش مادر و پدر و دوستان و مزار زادگاهشان بازگشتند: شهیدان؛ زیارتگاه عاشقان.
ملا صالح قاری هم بود در بند، با ۲۳ نفر؛ ڪه هم، سال ۵۳ به دست رژیم شاه شڪنجه شد و در زندان قصر حبس، و هم در ایام جنگ اسیر شد و مجبور، ڪه مترجم اسیران شود و زبانِ حال و زارِ آنان را برای بازجویان و شڪنجهگران بعثی برگردان ڪند. ڪه همه خیال میڪردند او همدستِ! بعث شد، اما او یڪ مبارز بود، و وقتی هم ڪه اسیران مبادله شدند و او به خوزستان بازگشت، مردم، هنوز نیز او را به چشم یڪ خیانتڪار مینگریستند. آری، از دادگاه مَحاڪم و اُردوگاه عراق آزاد شد اما در دادگاه ذهنِ مردم بخشیده نشد!
یاد بزرگشهیدِ ایران حاج قاسم سلیمانی بهخیر، ڪه ۲۳نفر و مُلاصالح را در آغوش گرمش گرفت و آن لڪّهی خیالی و ذهنی، را از او زُدود!
اینکه هنگامهی دعواهای کودکانه، هر کدام از ما اسمی دیگر پیدا میکردیم؛ مثلاً شه. وَلِ خر. موذی. لبفِنی!
اینکه وقت و بیوقت، انگشت توی دماغ میکنی، و معلوم نیست وقتی گِردش کردی و مثل توپش ساختی، یواشکی کجای اتاق میاندازی و یا چه ماهرانه لای فرش و پشتِ پشتی میمالی.
اینکه بقّال از کتاب کهنهی مدرسه، بیآنکه منظوری داشته باشد، عکس ولیعهد را کنده، قیفش کرده و دو سیر آجیل توش ریخته، به ساواک فراخوانده شده و سیمجیم گردیده.
اینکه به تأکید و از سرِ عقیده و عفت میبینی ن در کوچه و معبر، چادر به دندان میگیرند که نکنه خدای ناکرده خالی از مو و گیسو در معرض دیدِ مردان قرار گیرد و گناهی بر عابرین بیافریند.
بازیگر خردسال ساره نور» در نقش اول فیلم نفَس
اینکه دائی طلبهی او در قم کتابخانهای دارد پُرِ کتاب و کودک قصهی فیلم، شیفتهی کتاب میشود و شروع میکند به کتابیدن و یواشکی آن را لب رودخانه خواندن، زیرا مادربزرگ نمیگذارد دختربچه هر کتاب داستانی را بخواند که هوش و ذهنش بیجهت باز شود.
اینکه میبینی همو از سرِ نداری خون خود را به دفعات میفروشد تا خرج زندگی و تحصیل دینیاش را درآورَد و از علم باز نمانَد.
اینکه وقتی گوشتکوب، نخود و سیبزمینی آبگوشت را کوبیده کرد، همه سر سفره، سر و دست میشکنند که بده من تَهاش را لیس بزنم.
اینکه ن لباسها را کف رودخانه میشویند و یا در مکتبخانهی اکرمخانم روستا اگر خواندن قرآن را خوب پیش ندی، تو را با ترکهی انار میزند و میگوید میاندازمت زیرزمینِ مکتبخانه که مارها نیشت زنند!
اینکه وقتی به میهمانی در یزد و تهران میروند پیش اقوام و آشنایان، کودک از نهایت گرسنگی و اوج کنجکاوی قیمهی روی پلو را میچلونَد و از مادربزرگ میپرسد اینها هم مگه قیمهشون گوشت ندارد؟!
اینکه بازیی تجربهشده را میبینی؛ همان بازی قشنگ که دو نفر به چشم همدیگر زُل میزنند و هر کدام زودتر بخندد، بازنده است نوعی درس مقاومت ولو در پرهیز از بروز خنده. مانند بازیمان در شنا به زیر آب رفتن و هر چه بیشتر ماندن و نفر پیروز، شاه» شدن و یا نوشابهی کوکا و کانادادرای بردن!
اینکه تلفن خانه به صدا درمیآید و دختربچه میپرد که گوشی را بگیرد و مادربزرگ حرف دلآشنایی میزند: آهای! دستِ خر کوتاه! تلفن را دست نزن! اینک آن دنیای مرزدار، پایان یافته و حد و مرز ندارد، دیگه طفل هم موبایل دستشه! چه رسد به دختربچه.
اینکه میبینی دختربچه دو آرزویش اینه که روزی دکترِ تنگینفَس شود و پدرش غفور رانندهی کفش بلّا (با بازی مهران ) را درمان کند و تلویزیون کودک نقاشی او را نشان دهد.
اینکه عطر مشهد را میتوانی بزنی، چون این بو، بوی حساسیت برانگیز و آلرژیزا نیست؛ عطسه نمیآورد. چون بوی مشهد مقدس امام رضا (ع) است.
اینکه کودک تمام بدنش خارش میگیرد و باید در آب آهک بخوابد تا بدنش از درد کورَک و رنج خاراندن رها شود.
اینکه وقتی میپرسه دوست داری چهکاره بشی؟ میشنوی: میخوام نانوا بشم! چرا؟ چون نونوا همش پول میگیره، نون میده. اون یکی دیگه دختر میگه بابا من میخوام پسر ! باشم. شگفتی هم بیرون میزند. پدر میپرسه چرا؟ میگه اگر پسر باشم توی دستت باد نمیکنم! حالا میبینی چهار کودک غفور (دو دختر و دو پسر) به دفاع از جنس خود شعار میدهند و کلکل میکنند:
پسرها شیرند، مثل شمشیرند!
دخترا پنیرند، دست بزنی میبرند!
پسرا شیلنگن دست بزنی میلنگن!
دخترا موشاند مثل خرگوشاند!
و آخر اینکه با بالاترین حسرت میبینی صدام -آن بیعقل خونآشام- قبرستان را بمباران میکند، جایی که دختربچه قصهی پرغصهی فیلم ما -که خانهی عاریهی آنان بر روی قبرستان بنا شده، دارد تاب میخورد و میچرخد و میخندد- غرق خون میشود و خانه بر سر او آوار. و تو هم میبینی او چه آرزوهای زیبایی را که از تجربه و کتابخواندن و تخیّل قوی خود کسب کرده بود، به دل خاک برد. بیش از ۱۰۰۰ دختربچه تست بازیگری داده بودند، تا اینکه ساره نور» این بازیگر نقش اول نفس برگزیده شد و انصافاً این خردسال زیبا و زرنگ، چه هم درخشان ظاهر شد. باید دید تا فهمید.
سرزمین آوارهها
سهشنبه ۷ / ۲ / ۱۴۰۰
نوشتهی ابراهیم طالبی دارابی دامنه
با یاد و نام خدا. با سلام و احترام به حاضران. یک کارخانهی تخت چوبی در اِمپایِر آمریکا، ورشکسته و کارکنان آن بیخانمان و آواره میشوند. فِرن یعنی خانم فرانسیس مک دورمند» شخصیت اصلی فیلم، (سمت چپ تصویر) یکی از ن آن کارخانه است که آوارگی و بیخانمانی، او را گرچه دربهدر میکند اما از زندگی مأیوس نمیسازد. همین، نقطهی اوج فیلم است که جایزهی برتر اسکار ۲۰۲۱ را از آن خود میکند. فرن چه میکند؟ وَن میخرَد و آن را خانهی سیّارش میسازد و دست به گشتن و کارکردن در سراسر آمریکا میزند و تازه میفهمد با چه زیباییهایی در طبیعت ناشناخته و دیدنیهای دنیا مواجه میشود و نیز با بیشمار زن و مرد و جوان و دختران بیخانمان که زودتر از او آواره شدند و با ون و خودروهای کالسکهدار به دل طبیعت زدهاند و به هر نحوه ممکن، تسلیم جبرِ تلخیِ نداری نشدهاند زیرا مطمئن بودند جز خود، کسی به دادشان نخواهد رسید. کارگردان فیلم، یک زن چینی رنگینپوست است؛ خانم کلویی ژائو» (سمت راست تصویر) که به نظرم خیلیخوب توانست موضوع روز جامعهی آمریکا را به هنر فیلم نمایان کند. بیجهت نبود درین جشنواره، جایزهی ۳ اسکار را گرفت: بهترین فیلم ۲۰۲۱ را ، بهترین بازیگر زن را و نیز بهترین کارگردانی را.
عکس یکی از صحنههای فیلم سرزمین آوارهها»
من اخیراً نشستم فیلم را با نهایت حوصله و حواسجمعی در نماوا» نگاه کردم. و اتفاقاً خودم را سرزنش و سرکوب نکردم که چرا وقتم را پای فیلم گذاشتم. این شماتت بر خودم محو شد چونکه حقیقتاً فیلم را حرفهای و حاوی پیام و محتوا ساخت؛ نیز زیبا و دارای صحنههای بکرِ زمین و دشت و پرستو و جاده و صخره و طلوع و صحرا و دریا و کوهپایهها و . . بهطوریکه در فیلم از زبان یک مردِ باتجربه و منتقد، میشنوی زمین مادرِ ماست؛ بخشنده و دهندهی غذا و زیباییها. فرن، تازه میفهمد از دست دادنِ خانه چیزی از عظمت او کم نکرده است؛ زیرا همین موجب شده است دست به تحرّک بزند و با طبیعت خدا و سایر رنجبران همنوع خود آشنا شود. و بفهمد استبداد دلار و استبداد بازار چه بر سر بشر آورده و میآورد. فرن با همین ون -که شرق و غرب و جنوب و شمال آمریکا را برای هر لحظه کارکردن و زندگی خود را چرخاندن، میچرخد- با آدمهایی در سراسر آن دیار مواجه میشود که هر کدام به علتِ تلخی بیرحمِ اقتصاد آمریکا، آواره شدهاند و ونسوار کنارهای، ساحلی، کوهپایهای و یا در بیرونِ شهری و دهکدهای، پارک میکنند و تن به کارهای سخت میدهند و شب را در ماشین میخوابند. دیدنِ صحنهی لانههای بیشمار پرستوها در دل صخرههای زمین لمیزرع به فرن میفهماند که فقط عشق است که زندگیساز است. و کُرات دیگر -مثل مُشتری و زُحل- با ریختن دائمی ذرّات مفید بر زمین چه سخاوتهایی به زمین و انسان میورزند. و او با همهی تلخیها و در میان انبوه خانهبهدوشها و حالات نگرانکننده و بیآیندگی آنان، حتی احساسات خود را تعطیل نمیکند و در صحنهای جالب، از دیدنِ تنهی تنومندِ درخت که توسط افرادی سودجو بر بستر جنگل فرش شده است، حسرت میخورَد و بر تنه و ریشهی آن دست نوازش میکشد و چشم به یک درخت بلند پابرجای دیگر میدوزد که سر بر آسمان راست کرده است.
فیلم از آغاز تا انجام همهاش دیدن دارد؛ مانند آن دسته فیلمهایی نیست که برای کسب پول بیشتر، طولش میدهند بیآنکه از محتوا و پیام برخوردار باشد. من یادداشتهای مفصلی از فیلم در دفترم نوشتهام که گفتن آن در اینجا وقت میبرَد و مجال میخواهد. وقتی در یک پیانویی، دونفره -زن و مرد عاشق هم- مینوازند؛ این یعنی بنای زندگی بر زوجیت است و عشق. وقتی فرن تعجب میکند زندگی یک خانوادهی مرفهی آمریکایی تا ۳۰سال به طول انجامیده؛ این یعنی وجود زندگی لرزان در آمریکا. یا آنجا که روی کتاب دستورالعمل برای پایاندادن به زندگی» یعنی آموزش خودکُشی! در آمریکا بحث میشود، درمییابی هنوز هم هستند انسانهایی که تسلیم نکبتِ اقتصاد استثمارمحور و شیءگونگی انسان نیستند. به نظر من، درست است که بدانم زندگی در دنیا، بهشت برین و مدینهی فاضله و (=یوتوپیا) نمیشود، زیرا همیشه سیستم خادم و مخدوم وجود دارد؛ همیشه شغلهایی، طبقاتی، نسلهایی وجود خواهد داشت که اشتغال در آن، بودن در آن، و ماندن به آن، کارفرما و بالادست را باز نیز زورمدار و سودجو و بهرهکش نگه میدارد. آری؛ خانه، یک کلمه است، اما روح زندگی فقط در این کلمه جمع نیست؛ طبیعت هم، مادر و مهد ماست، آن را هم باید دید و در آن گردید و دهِشهای گسترانیدهی خدا را چشید.
درباره این سایت